az dast dadan

سلام

خیلی وقت پیش، حدودا فکر کنم سال 66 یا 67 بود، تو اوج جنگ بودیم، خوب یادمه که تو کوچه پس کوچه های محله اسدآباد تهران که میشه پشت ترمینال جنوب و کنار کارخونه چیت سازی تهران که البته دیگه الان نیست، وقتی صدای آژیر بلند میشد همه می ایستادیم وخیره به آسمون، رد موشکها رو دنبال میکردیم که کجا میخوره، هیجانش خوب یادم مونده، روزهای عجیبی که ما بچه های اون دوران رو طور خاصی بار آورد، شاید زود بزرگ شدیم و شاید حسرت هامون روحمون رو صیقل دادن اما در نهایت همین شدیم که حالا هستیم یه نسلی که مونده بین زمین و آسمون و تو این برزخ دست و پا میزنه، آرزوهاش حسرت شدن و امید براشون رنگ باخت، نمی خوام سیاه بنویسم ولی خب چیز بهتری به مغزم خطور نمی کنه، آره همون روزها بود که من مزه ی  اولین تجربه از دست دادن زندگیم رو چشیدم، یعنی تازه مفهوم از دست دادن رو درک کردم و لعنت به اون روز که دیگه این حس تا همیشه باهات خواهد بود و زندگی مملو است از، از دست دادن, یه قطار چوبی داشتم از اونا که تو محله فقیر نشین ما مثل یه اسباب بازی لوکس محسوب میشد، حالا که خوب فکر می کنم اصلا دوستام اسباب بازی نداشتن و قطار چوبی من لاکچری به حساب می یومد، عاشقش بودم، صبحها تا چشم باز میکردم دستم بود و حتی صبحونه ها سر سفره کنارم بود، تا اینکه یه روز جلوی خونه پدر بزرگم که بهش میگفتن دره(که گویا قدیم اونجا دره بوده) مشغول بازی بودم که یه گوله نخ کاموا پیدا کردم، بستمش به قطار و ادامه بازی، یه چاه بود اونجا که نصف درش بسته بود و نصف دیگش باز، همیشه هم میترسیدیم بریم نزدیکش، وسوسه افتاده بود به جونم، آخرش دل و به دریا زدم و نخ و گرفتم دستم و آروم آروم قطار و فرستادم تو دل چاه ، واقعا نمی دونم چی تو کلم بود چه داستان هیجان انگیزی رو دنبال می کردم که این کارو کردم اونم با عزیزترین چیزی که داشتم، فقط میدونم که داخل چاه فاضلاب دنبال آب میگشتم مثل تو کارتون ها، قطارم پایین و پایین تر رفت، ولی هنوز به آب نرسیده بود، چند باری از بالا نخ رو ت دادن تا مطمئن بشم ولی خبری نبود، کلافه شدم این بار محکم تر نخ رو بالا و پایین کردم، یک بار دو بار و بار سوم نخ سبک شد و بالا اومد و صدای شلوپ آب بلند شد، من به آب رسیده بودم ولی به قیمت از دست دادن قطارم، تاب بالا کشیدن نخ رو نداشتم، با اینکه مطمئن بودم قطار افتاده اما سعی میکردم امید واهی رو تو دلم زنده نگه دارم که شایدم نه، هنوز هست، ولی نبود، نخ رو که تا آخر بالا کشیدم چیزی از قلبم فرو ریخت ، بغض داشتم ولی غرورم که خودم خواسته بودم و کرده بودم اجازه گریستن نمی داد، اما حال غریبی بود چیزی که تا اون روز هنوز تجربه نکرده بودمش، نیاموخته بودم که در مواجهه با چنین شرایطی چه باید کرد، شایدم باید همون جا می نشستم زمین و زار میزدم تا آروم شم ولی نکردم بلند شدم در حالی شونه هام از غم از دست دادن عزیزی سنگین بود ،بعدها فهمیدم که این حس چیه؟ و تا کجاها با ما خواهد بود تا زمانی که نفسی در سینه باقیست این حس مدام و مدام تجربه خواهد شد و من بزرگ شدم و بعد از سی و چند سال هنوز هم نیاموخته ام که بعد از، از دست دادن چه کنم؟ هنوزم مات می مونم و صدای خرد شدم قلبم رو می شنوم  و یا به تعبیر اسماعیل فصیح در کتاب داستان جاوید آرام می مانم و به صدای سپید شدن موهای سرم گوش می کنم.

زندگی مملو است از، از دست دادن ها، باید آموخت این هزار توی پر از رنج زندگی را.

ارادتمند

دومان

az dast dadan


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه کشاورزي زمين من تهران سرور دبیرستان غیر دولتی پسرانه کشتیرانی 7 (شهرستان چابهار) pnjareh2jedareh لوازم مسافرتی اتراق پرشین گیمر ( Persian Gamer ) حقایق diselnaab